• وبلاگ : معصومة الزهرا
  • يادداشت : کوچکترين عضو خانواده پارسي بلاگ
  • نظرات : 1 خصوصي ، 11 عمومي
  • پارسي يار : 2 علاقه ، 1 نظر
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام...
    بابات رو پريروز توي حرم ديديم... هم کلام شديم... لبخند زديم... گل گفتيم و گل شنفتيم... بعد يهو گفت من بايد برم! گفتيم: کجا؟ بودي حالا! گفت: بايد برم بيمارستان... بچه مون دنيا اومده... :)) يکي گفت: پسرت؟ با لبخند گفت: دخترم... معصومه است اسمش...
    بعد من گفتم: پس کو شيرينيت؟ (معصومه کوچولو! يادت باشه بابائيت يه شيريني حسابي به ما بدهکاره... ما يادمون نميره تا نده ول کن نيستيم!)
    ايشالا کنار الطاف و محبتهاي خانواده و حضرت معصومه س پاينده باشي سالهاي سال :))
    پاسخ

    سلام عمو. ببخشيد من اونموقع بيمالستان بودم خبل ندالم چي گذشته. اما شينيلي قول داده بده. مگه نه بابا؟؟؟ :) ممنونم از دعا خيرتون جناب خدايي.