سفارش تبلیغ
صبا ویژن
معصومة الزهرا

با بابا و مامان و مامان بزرگ رفتیم بیرون...

نمی دونم کجا بود، صداهای بلندی می اومد...
ماشین بزرگا آروم آروم وسط خیابون میرفتن و همه دنبال اونا راه میرفتن و هی گریه میکردن...
پشت ماشینا یه جعبه هایی بود که روی همچیده شده بود و با پارچه پوشونده بودنشون...

روی اونها هم یه جعبه شیشه ای می دیدم...
انگار یه چیزی رو با پارچه سفید بود پوشنده بودن توش...
همه دست می کشیده به این جعبه ها ... و بعضیا هم وقتی بر می گشتن، دستی که به اونا کشیده بودن، رو سرم من می ذاشتن...

داشتیم بر می گشتیم، مادر بزرگم به بابام گفت، وقتی تو هم اندازه معصومه الزهرا بودی، میاوردمت تشییع شهدا...
بابام هم گفت:

این نهضت ادامه دارد...

نهضت ادامه دارد

 


نوشته شده در یکشنبه 91/3/14ساعت 5:32 عصر توسط معصومة‌ الزهرا نظرات ( ) |

<      1   2      


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت